امحا
چیزی را در خودت جا میگذاری که ذره ذره چنان جا خشک میکند، روحت را می مکد، جسمت را می مکد و این مدام که به مرگ نزدیک می شوی هنوز حضورش پابرجاست.
از وجود تو بعد ها فقط یک چیز میماند: بغضی جامانده در گلو یا شیشه ای شکسته در سینه. چیزی که گاه آنقدر وجودش ضروری می شود که فراموش کردنش یعنی از دست دادن بخشی از خود، فرقی نمی کند حتی اگر در گلویت یک قیچی جا مانده باشد یا بغضی، نفسی.
زهدان اگر خالی هم باشد تو عادت کرده ای دست بگذاری روی شکم و هرگز دست بر نداری که اگر اینطور شود جای خالی از دست رفتن ها را هیچ پر نخواهد کرد.
من نمی توانم فراموش کنم ما فراموش شدن را خوب میدانم. حالا زوال از من گلویی جا میگذارد بی نفس با بغضی زخمی و همیشگی در خود…