پروژهای گفت و گویی بُرجاس/ کلکسیون درد/ کیوریتور:فروزان سلیمانی/
بیانیه:
پروژه با قالبی ملهم از فرم کلکسیون سازی و با محتوای آلزایمر تاریخی شکل گرفته است.
خلأهایی در حافظهی تاریخی ما پر نشده باقی میماند که اغلب با تاریخ برساخته پر میشود. گاه خلأها در این بین نادیده گرفته شده و خط سیر تاریخ برساخته برای ما واقعی تر از چالش میان خلأهاست. رجوع به اسناد در بعضی مواقع میتواند خلأها را روشن کند البته اگر کماکان سندها دچار این برساختگی نشده باشند. تاریخ را بر میسازند و ما دچار آلزایمر تاریخی میشویم.بیمار دچار آلزایمر ممکن است در تکلم و یافتن کلمات مناسب مشکل پیدا کند و در نتیجه کم حرف و گوشه گیر شود. در موارد پیشرفته تر بیمار آگاهیش را نسبت به بیماری از دست داده و نمیداند دچار ناتوانی در انجام برخی کارها است و بتدریج ممکن است توانایی حرکتی بیمار هم دستخوش آسیب شده و مکرراً تعادلش را از دست داده، زمین بخورد.
عدم گفتگو پیرامون خلأهای فرهنگی و تاریخی باعث فراموشی خلأها و عدم تغییر خرافه ها و چالشهای بیرون زده ی فرهنگی در بستر زیست اجتماعی شده و در نهایت در نقطه ای حیاتی بروز آن خلأها در ما درد مشترک ایجاد میکند. به وسیله ی آلزایمر نهادینه شده توسط تاریخ برساخته انسان در بزنگاه های مختلف تاریخی، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی فرصت های طلایی را از دست میدهد که این در ادامه برای ما کلکسیونی از درد بی هویتی را به همراه می آورد. کلکسیونی از هر آنچه حل نشده باقی مانده و در یک بستر درد مشترک ایجاد میکند. انسانی که در بستر زیستی من زندگی میکند چیز هایی را از دست داده که اساساً از دست دادنی نبود مثل آزادی یا شادی .انسانی که شرایط گفت و گو را از دست داده و صرفا در جهت پذیرش یک گفتمان یا شناور در آن زیست میکند.
فروزان سلیمانی
درباره پروژه/فروزان سلیمانی
ما ملت هستیم، ملتی که مدام ابتلا به آلزایمر تاریخی را پرورش میدهد.
از مشروطه که با چنگ و دندان گرفتیم و دو دستی تقدیم کردیم که خلاف آن شد که باید! و ما ندانسته یا عمدا خوابیدیم یا خود را به خواب زدیم، حالا بماند که سر سوزن بیهوشی هم گله ها میتوان کرد.
چطور بود و چطور شد تاریخ را اگر از هم تمیز بداریم هم، به محض برخاستن صدای بعدی فراموش میکنیم. تفاوت آلزایمر و فراموشی را که میدانیم، آلزایمر برما حادث است ولی ما عامل فراموشی هستیم. اختیار ما در این دو به یک سیاق نمیماند. توان نشستن ما بر یک صندلی نیست، ما بین دو صندلی مینشینیم، و این هم تبعات فشار بر نشیمنگاه مبارک را به همراه دارد.
تاریخ برساخته جای خود را به تاریخ حقیقی میدهد و ما لام تا کام دم نمیزنیم و اگر هم بخواهیم به یاد بیاوریم چون حسین فهمیده جسد بی جانمان را، خود خواسته نثار خاک میکنیم تا حق عافیت نگه داشته باشیم. توجیه کار بی حافظه گی تاریخمان هستیم. تاریخی که مدام قرعه به نامش می افتد و تَکرار می شود. نقطه سر خط…
ما تمام خلأها را فاکتور میگیریم تا روزی برسد و حساب رسی ما روی پل نازک تر از مو باشد، یا شاید کسی می آید، کسی که مثل هیچ کس نیست… همه آسیبهای حل نشده را گل میگیریم که باور کنیم آسیبی نیست… این رفتار اما در ما خود به خود و ذاتی نبوده است، ما میراث دار تربیت سرکوب هستیم، ما جان به کف پیشنهاد ابتلا به آلزایمر را میپذیریم.
پس توان انجام هر کاری خلاف این برساختگی از حدود ما خارج است، و بیمار دچار آلزایمر نیاز به مراقبت 24 ساعته دارد پس تمام حیطه ی خصوصی او مورد مراقبت پدرانست تا نکند که راه خانه را گم کند. یا دیگر خانه را محل امن و آسایش خویش نیابد. گاهی اما دردی از سینه و از ذهن میگذرد، جمعی آن را از سینه و ذهن میگذرانند و جای خالی آن نیازمند پاسخ است… ما حاملان درد مشترک یکدیگر را می یابیم.
جایی گذر پوست به دباغخانه می افتد و ما سر میز چرتکه زنان حساب ناحسابان را اندازه میگیریم و ناحسابی خودمان را با خود میجوییم. هر یک تعبیری از درد مشترکی هستیم که جزئیاتش سر به فلک میکشد و آنچه من میبینم با آنچه دیگری میبیند دو تکه از پازل درهم ریخته ی هویت است. برای اتصال تکه ها و کشف حجمه ای از تاریخ برساخته، دیگری و من نیاز به نشستن سر یک میز داریم اما اساسا پایه های میز را جدا کردند و ما “تصور” میکنیم از ابتدا میزها بی پایه بودند و عدم توانایی نشستن بر سر یک میز نتیجه ی سرکوب نیست.
دلیل این همه ناکامی در دل تاریخ پنهان میشود. ما اسیر کودتاهای ارتجاعی هستیم و هنوز هم آزادی میسر نیست تا رویای شیخ فاضل که کلامش نور بود ناکام نماند. سرهامان بر دار اما چون کودکی که آتش را نمیشناسد با دم گرگ های بی زوزه بازی کردیم غافل از اینکه بی صدایی گرگ نقشه ایست برای در چاله کردن همه ی گله. ما جنگیدیم تا دشمنان دشمنانمان که فهم دشمنی آنها نیازمند هزار تومار و کتاب است را از خاک فرسوده که گل دادن را فراموش کرده است، بیرون کنیم.
یاوران اصلاح کننده را انتخاب کردیم که لب بسته در کنار ما بودند و ما انتظار آواز را می کشیدیم بی آنکه فهم کنیم آواز از ذهن آزاد بیرون میآید نه از لبان آنکه لب بستن را انتخاب کرده است. تاریخ بی سرو سامان را فراموش کردیم چون سامان دادن نیاز به پرداخت هزینه های گزاف دارد و ما فقط خیابان را میشناختیم که با جانمان جارویش کنیم، نه استفاده از میخ و چکش برای تعمیر میزی که باید دور آن بنشینیم و نقاط مشترک را بیابیم. افسوس تعویض کاری به جای تعمیر کاری تنها تاوانیست که ما حاضر به پرداختش بودیم و هستیم.