کارگردان ها نقشها را دسته بندی میکنند و تو ملزم به اجرای یکی از این نقشها هستی. نقشی که دیگری و آرمان دیگری برای تو میسازد. ایده ی محتوم به شکستِ تو، به عنوان یک انسان و پیروزمندی مست یک ایدئولوژی. نقشی که میپذیری تا نقش برآب شود هر آنچه برای انسان حیاتیست. واژه های بزرگ مثل آزادی در بند نقشی میشوند که به تو آرمان دروغین میدهند تو میجنگی تا دیگری به دست آورد و در نهایت چیزی که میماند بر جای این است: تلی از انسانهای خالی از معنا که کوهی از قربانیان میسازند که دنبال نوری در پس تعلقات مقدس دیگری بودند. تاریخ جعلی، مرزهای جعلی، تقدس جعلی و انسانهای جعلی. هیپنوتیزم جمعی, ذهن ما را جای دیگری میگذارد, طوری که انگار ما صاحب آن آرمان هستیم ولو اینکه از کباب بویش هم نصیب ما نشود. ما میمانیم بیرون از خود و مردن خود را میبینیم دقیقا زمانی که زنده ایم.